پادشاهي ماه وش، خورشيد فر

شاعر : عطار

داشت چون يوسف يکي زيبا پسرپادشاهي ماه وش، خورشيد فر
هيچ خلق آن حشمت و آن عز نداشتکس به حسن او پسر هرگز نداشت
بنده‌ي رويش خداوندان همهخاک او بودند دلبندان همه
آفتابي نو به صحرا آمديگر به شب از پرده پيدا آمدي
زانک مه از روي او يک موي نيستروي او را وصف کردن روي نيست
صد هزاران دل فرو رفتي به چاهگر رسن کردي از آن زلف دو تاه
کار کردي برهمه عالم دراززلف عالم سوز آن شمع طراز
هيچ نتوان گفت در پنجاه سالوصف شست زلف آن يوسف جمال
آتش اندر جمله‌ي عالم زديچشم چون نرگس اگر بر هم زدي
صد هزاران گل شکفتي بي‌بهارخنده‌ي او چون شکر کردي نثار
زانک نتوان گفت از معدوم هيچاز دهانش خود نشد معلوم هيچ
هر سر مويش به صد خون آمديچون ز زير پرده بيرون آمدي
هرچ گويم بيش از آن بود آن پسرفتنه‌ي جان و جهان بود آن پسر
برهنه بوديش تيغ از پيش و پسچو برون راندي سوي ميدان فرس
برگرفتنديش در ساعت ز راههرک سوي آن پسر کردي نگاه
بي‌سر و بن شد ز عشق آن پسربود درويشي گدايي بي‌خبر
جانش مي‌شد زهره‌ي گفتن نداشتقسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت
عشق و غم درجان و در دل مي‌کشت اوچون بيافت آن درد را هم پشت او
چشم از خلق جهان بربسته بودروز و شب در کوي او بنشسته بود
همچنان مي‌گشت با غم بي‌جنانهيچ کس محرم نبودش در جهان
منتظر بنشسته بودي دل دو نيمروز و شب رويي چو زر، اشکي چو سيم
کان پسر گه گاه بگذشتي ز دورزنده زان بودي گداي نا صبور
جمله‌ي بازار پر غوغا شديشاه زاد، از دور چون پيدا شدي
خلق يک سر آمدندي درگريزدر جهان برخاستي صد رستخيز
هر زمان در خون صد کس مي‌شدندچاوشان از پيش و از پس مي‌شدند
قرب يک فرسنگ بگرفتي سپاهبانگ بردا برد مي‌رفتي به ماه
سر بگشتيش و در افتادي ز پاچون شنيدي بانگ چاوش آن گدا
وز وجود خويش بيرون مانديغشيش آوردي و در خون ماندي
تا برو بگريستي خون زار زارچشم بايستي در آن دم صد هزار
گاه خون از زير او گشتي روانگاه چون نيلي شدي آن ناتوان
گاه اشکش سوختي از رشک اوگاه بفسردي ز آهش اشک او
وز تهي دستي نبودش نيم ناننيم کشته، نيم مرده، نيم جان
آن چنان شه زاده چون آيد به دستاين چنين کس را چنين افتاده پست
خواست تا خورشيد درگيرد ببرنيم ذره سايه بود آن بي‌خبر
آن گدا يک نعره زد آن جايگاهمي‌شد آن شه زاده روزي با سپاه
گفت جانم سوخت و عقل از پيش شدزو برآمد نعره و بي‌خويش شد
نيست صبر و طاقت من بيش ازينچند خواهم سوخت جان خويش ازين
هر زمان بر سنگ مي‌زد سر ز درداين سخن مي‌گفت آن سرگشته مرد
پس روان شد خون ز چشم و گوش اوچون بگفت اين، گشت زايل هوش او
عزم غمزش کرد، پيش شاه شدچاوش شه زاده زو آگاه شد
عشق آوردست رندي بي‌قرارگفت بر شه‌زاده‌ي تو شهريار
کز تف دل مغز او پر جوش شدشاه از غيرت چنان مدهوش شد
پاي بسته، سر نگوسارش کشيدگفت برخيزيد بردارش کشيد
حلقه‌اي کردند گرد آن گدادر زمان رفتند خيل پادشا
بر سر او گشت خلقي خون فشانپس بسوي دار کردندش کشان
نه کسش آنجا شفاعت خواه بودنه ز دردش هيچ کس آگاه بود
ز آتش حسرت برآمد زو نفيرچون به زير دار آوردش و زير
تا کنم يک سجده باري زير دارگفت مهلم ده ز بهر کردگار
تا نهاد او روي خود بر روي خاکمهل دادش آن وزير خشم ناک
چون بخواهد کشت شاهم بي‌گناهپس ميان سجده گفتا اي اله
روزيم گردان جمال آن پسرپيش از آن کز جان برآيم بي‌خبر
جان کنم بر روي او ايثار نيزتا ببينم روي او يک بار نيز
صد هزار جان توانم داد خوشچون ببينم روي آن شه زاد خوش
عاشقتست و کشته‌ي اين راه تستپادشاها بنده حاجت خواه تست
گر شدم عاشق، نيم کافر هنوزهستم از جان بنده‌ي اين در هنوز
حاجت من کن روا کارم برآرچون تو حاجت مي‌بر آري صد هزار
تير او آمد مگر بر جايگاهچون بخواست اين حاجت آن مظلوم راه
درد کردش دل ز درد آن فقيرچون شنيد آن راز او پنهان و زير
حال آن دل داده برگفتش که چيسترفت پيش پادشاه و مي‌گريست
در ميان سجده حاجاتش بگفتزاري او در مناجاتش بگفت
خوش شد و بر عفو کردن دل نهادشاه را دردي ازو در دل فتاد
سر مگردان آن ز پا افتاده راشاه حالي گفت آن شه‌زاده را
پيش آن سرگشته‌ي خون‌خوار شواين زمان برخيز زير دار شو
بي‌دل تست او، دل او بازدهمستمند خويش را آواز ده
نوش خور با او که زهر تو چشيدلطف کن با او که قهر تو کشيد
چون بيايي، با خودش پيش من آراز رهش برگير سوي گلشن آر
تا نشيند با گدايي در وصالرفت آن شه زاده‌ي يوسف جمال
تا شود با ذره‌ي خلوت نشينرفت آن خورشيد روي آتشين
تا کند با قطره دست اندرکشيرفت آن درياي پر گوهر خوشي
پاي برکوبيد، دستي برزنيداز خوشي اين جايگه بر سر زنيد
چون قيامت فتنه‌ي بيدار شدآخر آن شه‌زاده زير دار شد
سرنگون بر روي خاک افتاده ديدآن گدا را در هلاک افتاده ديد
عالمي پر حسرتش حاصل شدهخاک از خون دو چشمش گل شده
زين بتر چه بود دگر، آن نيز هممحو گشته، گم شده، ناچيز هم
آب در چشم آمد آن شه‌زاده راچون چنان ديد آن به خون افتاده را
بر نمي‌آمد مگر با اشک شاهخواست تا پنهان کند اشک از سپاه
گشت حاصل صد جهان درد آن زماناشک چون باران روان کرد آن زمان
بر سرش معشوق عاشق آمدستهرک او در عشق صادق آمدست
عاشقت معشوق خويش آيد تراگر به صدق عشق پيش آيد ترا
از سر لطف آن گدا را خواند خوشعاقبت شه‌زاده خورشيد فش
ليک بسياري ز دورش ديده بودآن گدا آواز او نشنيده بود
در برابر ديد روي پادشاهچون گدا برداشت روي از خاک راه
گرچه مي‌سوزد، نيارد هيچ تابآتش سوزنده با درياي آب
قربتش افتاد با دريا خوشيبود آن درويش بي‌دل آتشي
چون چنينم مي‌تواني کشت زارجان به لب آورد، گفت اي شهريار
اين بگفت و گوييي هرگز نبودحاجت اين لشگر گر بز نبود
همچو شمعي باز خنديد و بمردنعره‌اي زد، جان ببخشيد و بمرد
فاني مطلق شد و معدوم گشتچون وصال دلبرش معلوم گشت
تا فناي عشق با مردان چه کردسالکان دانند در ميدان درد
لذت تو با عدم آميختهاي وجودت با عدم آميخته
کي تواني يافت ز آسايش خبرتا نياري مدتي زير و زبر
وز خلاشه پيش برقي بسته‌ايدست بگشاده چو برقي جسته‌اي
عقل برهم سوز ديوانه درآياين چه کارتست مردانه درآي
يک نفس باري بنظاره بياگر نخواهي کرد تو اين کيميا
يک نفس در خويش پيش انديش شوچند انديشي چو من بي‌خويش شو
در کمال ذوق بي‌خويشي رسيتا دمي آخر به درويشي رسي
برتر است از عقل شر و خير منمن که نه من مانده‌ام نه غير من
چاره‌ي من نيست جز بيچارگيگم شدم در خويشتن يک بارگي
هر دو عالم هم ز يک روزن بتافتآفتاب فقر چون بر من بتافت
من بماندم باز شد آبي به آبمن چو ديدم پرتو آن آفتاب
جمله در آب سياه انداختمهرچ گاهي بردم و گه باختم
سايه ماندم ذره‌ي پيچم نماندمحو گشتم، گم شدم، هيچم نماند
مي‌نيابم اين زمان آن قطره بازقطره بودم، گم شدم در بحر راز
در فنا گم گشتم و چون من بسيستگرچه گم گشتن نه کار هر کسيست
کو نخواهد گشت گم اين جايگاهکيست در عالم ز ماهي تا به ماه